آيا بايد باور كنم؟

محمد مصطفي مغفرتي

((آيا بايد باور كنم؟!)) اين سوالي است كه هميشه در ذهن من وجود داشته است!
آن روز هم وقتي به تصوير خود در آينه خيره شده بودم، ناگهان اين سوال برايم به وجود آمد كه آيا بايد باور كنم كه من هم زندگي مي كنم؟! هيچ جوابي برايش نداشتم. در واقع آن تصوير باعث شد كه بار ديگر اين سوال به افكارم هجوم بياورد.
واقعاً در آن حالت نميدانستم كه وجود دارم يا نه! يك بار ديگر اين سؤال را تكرار كردم. در حاليكه به شدت وحشت زده شده بودم.اما باز هم هيچ جوابي برايش نداشتم. بارها و بارها با ترس آن را فرياد زدم! به طوريكه از شدت وحشت چهره ام رنگ مرگ را به خود گرفت.اين رنگ را در همان آينه ي ترك خورده ام ديدم.
آن وقت با سرعت به طرف بيرون دويدم، در حاليكه آن سؤال را با فرياد هاي بلند وحشتناك تكرار ميكردم. ناگهان خود را ميان ديگران حس كردم. آنها با خيالي آسوده و غرق شده در غرايز خود با تمسخر به من نگاه ميكردند.در ميان آنها با سرعت حركت ميكردم و در حاليكه سرم را بين دستهايم مي فشردم، آن سؤال را فرياد ميزدم. احتياج داشتم كه بين آنها باشم. به نظر ميرسيد كه وجود آنها براي مدتي آرامم كرده است. اما با گذشت زمان متوجه شدم كه حتي وجود ديگران هم مانع خرد شدن ذهنم زير فشار آن سؤال نشد. انگار قرار نبود به آرامش برسم. ذهنم متلاطم شده بود و هر لحظه بر پيكره ام چنگ مي زد. تمام بدنم مي لرزيد و عرق سردي بر آن نشسته بود. در سرم احساس خلاء ميكردم و از بيني ام به شدت خون مي آمد. تبديل شده بودم به يك فضاي بي حجم، اين را كاملاً حس كردم. تصاوير و اصوات با مكث هاي طولاني از كنارم مي گذشتند و من همچنان فرياد ميزدم. حتي فرياد هاي خودم را هم بريده بريده ميشنيدم!
بعد از مدتي خود را پشت يك در چوبي و قديمي پيدا كردم. وقتي به آن در نگاه كردم، احساس كردم نگاه كردن به نقش هاي در هم پيچيده و عجيب آن در، افكار غير زميني لذت بخش را در انسان مي پروراند. آن قدر به آن در خيره شدم كه توانستم حتي كوچكترين جزء آن را در خاطرم ثبت كنم. چشمهايم را مي بستم و آن در را با تمام جزيياتش مجسم مي كردم. بلاخره تصميم گرفتم در بزنم اما كسي پاسخ نداد. ساعتها و شايد هم سالها پشت آن در ماندم. اما كسي نيامد. دستگيره را فشردم. از در صداي غمگيني برخاست و آرام باز شد. پشت آن يك راه پله بود با پله هاي عريض كه ارتفاع كمي داشتند. با خود فكر كردم كه حتماً اين راه پله به طبقه ي بالا كه ساختمان اصلي در آن قرار دارد منتهي ميشود. با سرعت پله ها را بالا مي رفتم اما به طبقه ي بالا نرسيدم. ساعتها و شايد هم سالها گذشت و من همچنان بالا مي رفتم. در حاليكه اصلاً احساس خستگي نمي كردم.هر چقدر بالاتر مي رفتم به نظر مي رسيد كه به قدمت بنا افزوده شده به طوريكه پله هاي بالاتر از سنگهاي قديمي ترك خورده تشكيل شده بود. در آن زمان هيچ اختياري نداشتم. يك نيروي مجهول من را به طرف بالا مي كشيد. درحاليكه هنوز آن سوال در ذهنم وجود داشت. وقتي بالا رفتن از پله ها هم من را به جايي نرساند، دوباره با فرياد آن سوال را تكرار كردم.بارها و بارها! فريادم در آن فضاي وحشت آور مي پيچيد و با رسيدن به گوشم در من توليد وحشت مي كرد. انگار آن كسي كه قرار بود من را زجر دهد از زبان و گوش و اعضاي بدنم براي تشديد اين زجر بهره مي برد. بي آنكه بدانم او كيست و يا چه هدفي دارد از او متنفر شدم. وقتي اين حس در من بر انگيخته شد دوباره آن در مقابلم ظاهر گشت. اينبار به نظر قديمي تر مي رسيد. اين بار در نزدم و فقط دستگيره را فشردم. باز هم با شنيده شدن آن صداي غمگين در باز شد. پشت در هيچ چيزي وجود نداشت. سياهي مطلق بود كه هيچ انتهايي هم نداشت. ناگهان در اين حالت احساس خفگي كردم و متوجه شدم فشار وحشتناكي بر بدنم وارد مي شود. در را محكم بستم تا از آن فشار رهايي پيدا كنم. ولي اين باعث لرزش عجيبي در پيكره ي ساختمان شد و صداي يك غرش هولناك سكوت را در هم شكست. ناگهان همه جا به لرزه افتاد و سقف هم ترك مي خورد. گرد و خاك زيادي به راه افتاده بود. به طوريكه مجبور بودم خاك را به جاي هوا تنفس كنم.
اين بار به طرف پايين دويدم.در ميان لايه اي از خاك پيچيده شده بودم و با سرعت پله هاي لرزان را طي مي كردم. ناگهان چند پله از ميان شكافته شد و من از آن شكاف به طرف پايين پرت شدم. با سرعت سرسام آوري سقوط مي كردم و تنها ميتوانستم فرياد بزنم. مرگ را در نزديكي خود ميديدم و مطمئن بودم كه قبل از برخورد با زمين خواهم مرد. اما به زمين نمي رسيدم. تا اينكه به يكباره حركتم متوقف شد و در فضا معلق ماندم! در اطرافم هيچ چيزي جز همان سياهي غليظ وجود نداشت. قدرتي براي حركت نداشتم چون در واقع تكيه گاهي وجود نداشت. من مثل يك ذره ي معلق در آن سياهي مطلق مانده بودم و به دور خود ميچرخيدم. به نظر مي رسيد كه از درون تهي شده ام چون خود را مثل يك محيط بسته حس مي كردم كه در آن فقط هوا وجود داشت و از محتويات بدنم خبري نبود. در آن حالت هولناكترين دقايق زندگي ام را به دقت ديدم. لحظه به لحظه و حتي دقيق تر از آنچه كه قبلاً بر من گذشته بود. حتي در آن حالت از آن بدبختي هاي گذشته بيشتر زجر كشيدم. اين زجر تا عمق وجودم را آلوده به درد كرد. مدتها گذشت، نمي دانم چقدر! ساعتها و شايد هم سالها و من همچنان با بدبختي هايم به سر مي بردم. آن بدبختي ها با چشمهاي از كاسه در آمده و هيبت هاي هولناك به طرفم مي آمدند و من تمام بدبختي را حس مي كردم. زجري را كه در آن زمان متحمل شدم بي اندازه دردناك بود به طوريكه همه چيز را فراموش كرده بودم. ولي ناگهان باز هم آن سؤال به ذهنم بازگشت.
بعد از آن نفهميدم دقيقاً چه شد. فقط اين را ميدانم كه دوباره جلوي همان آينه ي ترك خورده ايستاده بودم. در آينه مردي را ديدم كه ترك هاي آينه اجزاي صورتش را در هم شكسته بود. نميدانم شايد هم صورتش به خودي خود در هم شكسته بود.
صورت كبودش از ميان يكدسته موي سفيد كه تمام سر و صورتش را پوشانده بود، بيرون زده بود و با چشمهاي سرخ و از كاسه بيرون زده به من زل زده بود. مدتي گذشت تا فهميدم آن مرد خودم هستم. از درك اين مطلب آن قدر وحشت كردم كه قدرت نفس كشيدن از من سلب شده بود و جلوي چشمهايم را تيرگي گرفت. آن وقت فقط توانستم فرياد بزنم. خوب كه به انعكاس فريادهايم گوش كردم، متوجه شدم كه كسي با صداي نا آشناي غمگين و افسرده فرياد مي زند: ((آيا بايد باور كنم؟!))

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30264< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي